گنجور

 
صفایی جندقی

در کربلا نه آب به قیمت گران فتاد

نز چشم ها چو چشمه ی حیوان نهان فتاد

یا خود بهای آب فزون از نفوس بود

یا خون و جان فاطمیان رایگان فتاد

البته سبطیان همه میرند از عطش

منع و عطای آب چو با قبطیان فتاد

از فرط التهاب و عطش پیش چشم وی

هامون سحاب دوده و گردون دخان فتاد

از دست دل زمان صبوری به پای رفت

تا پای از رکابش و دست از عنان فتاد

آن را که زلف حور به سر چتر می کشید

در آفتاب ظل سنان سایبان فتاد

در ترکتاز چرخ به مرغان باغ دین

شاهین و کبک بیش و کم از آشیان فتاد

سرها به نی چو پیشرو اهل بیت شد

غوغای کودکان جرس کاروان فتاد

شهباز کشته خفت به زندان خامشی

تیهوی زنده در قفس از آشیان فتاد

غمگین و شاد را به غم نینوای وی

چون نینوای غم همه از استخوان فتاد

جز ز اشک و آه شرح نیارم نگاشتن

آن راز را که خون جگر ترجمان فتاد

افسانه های کهنه و نو برکنار رفت

تا این حدیث کهنه و نو در میان فتاد

چون مو ز شرم سوخته با آنکه کلک من

در بسط این مصیبه بسی تر زبان فتاد

کی می توان شمرد کجا می توان نوشت

این غم که همچو وصف عدو بی کران فتاد

بگذار و بگذر ای قلم از نقل این سخن

کاین لقمه، لقمه ای است که بیش است از دهن