گنجور

 
صفایی جندقی

تا ماجرای ماتم او در میان فتاد

اندوه و شادی از دو جهان برکران فتاد

ذرات ملک را همه پست و بلند سوخت

این طرفه آتشی است که در کن فکان فتاد

یکباره بنیه اش همه ازکف به باد رفت

این بار بس که بردل گیتی گران فتاد

این مایه فتنه سایه بگسترد برزمین

تا بر زمین سپهر برین سایبان فتاد

از تاب و پیچ و شورش و سودای این غم است

این عقده ها که در خم زلف بتان فتاد

ز اول که داد دولت باطل به دست خصم

ناوک به ناله آمد و خم در کمان فتاد

ز انداز ناصبین زمین این شنیعه رفت

چون شد که ننگ ها همه بر آسمان فتاد

هفتاد جان به جامی از آن برنداشت کس

آب از چه باب اینقدر آیا گران فتاد

دیدی که مام دهر در اعصار اهل بیت

با پور و دخت خویش چه نامهربان فتاد

بر طایران بام تو دامی فکند چرخ

کز صعوه تا هما همه از آشیان فتاد

برخی به خاک خفته و برخی به نیزه رفت

جمعی به کربلا که از آن کاروان فتاد

زین شعله سوخت سوری و خس خشک و تر بلی

سوزد به هم چو نایره در نیستان فتاد

آن را که خوان مائده از آسمان رسید

اشک روان و لخت جگر آب و نان فتاد

گیتی بر او گماشت غمی محض آگهی

هرجا که چشم او به دلی شادمان فتاد

کید زمانه بنگر و کین سپهر بین

نامهربانی مه و انداز مهر بین