گنجور

 
صفایی جندقی

نالید آنقدر که زبان از فغان فتاد

یا خود فغان ز بی اثری از زبان فتاد

در رسم این رزیه قلم را بنان شکست

یا خود بنان ز فرط قصور از زبان فتاد

رخت از جهان کشید برون عیش ایمنی

ز اول که نام کرببلا در جهان فتاد

تنها نه آسمان و زمین در همند و بس

این غم نصیب جان مکین تا مکان فتاد

این دود دیده کوب بهر دودمان وزید

وین رودخانه روب بهر خاندان فتاد

این تاب بهره ی تن آزاد و عبد گشت

وین داغ قسمت دل پیر و جوان فتاد

آمد غم تو بر همه ذرات منقسم

تنها همین نه سهم زمین یا زمان فتاد

زین صلح و جنگ و لوله در وحش و طیر ماند

زین نام ننگ غلغله در انس و جان فتاد

خوش میزبان که جای میش خون به جام ریخت

با میهمان خویش عجب مهربان فتاد

شرع کنار رزمگه آب از دم سیوف

این آبگه شریعه ی آن کاروان فتاد

گلشن به باد رفتش و گل ها به خاک ریخت

زین روضه داغ قسمت آن باغبان فتاد

زین غم درید سینه فلک جای پیرهن

وین رخنه آیتی است که در کهکشان فتاد

یک باره مغز و پوست سراپای ملک سوخت

گویی زبان غمش از تن به جان فتاد

با حق به عهد دولت باطل چه ها رسید

بریک بهار آفت چندین خزان فتاد

تا کربلا ز شام یزید آتشی فروخت

کز یک شراره یثرب و بطحا تمام سوخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode