گنجور

 
صفایی جندقی

دشمن گرفت سخت سخت و منت واگذاشتم

بر خاک ره فکند تنت واگذاشتم

نسپردمت به خاک دریغا که از قصور

غلطان به خاک و خون بدنت واگذاشتم

همراه کاروان بسرآیی ولی چه سود

پیکر برهنه بی کفنت واگذاشتم

خاکم به سر که برسر خاکت نکرده دفن

عور از ردا و پیرهنت واگذاشتم

صد پشته خار در دل ما از غمت خلید

تا همچو گل درین چمنت واگذاشتم

ای خجلت نگین جم آخر ز جور دور

دیدی به دست اهرمنت واگذاشتم

پیراهنت به چنگل گرگان غره ماند

عریان به کلبه ی حزنت واگذاشتم

در دام چرخ صعوه و سارت زبون و زار

ای عندلیب با زغنت واگذاشتم

ترسم ورق ورق دهدت دست وی به باد

بی باغبان چو نسترنت واگذاشتم

رفتم ز خاک کوی تو ز فرط بی کسی

با روزگار پر فتنت واگذاشتم

بی یاوری معین من آمد که روز رزم

با یک سپاه تیغ زنت واگذاشتم

تا عطرسا فتد همه اطراف کربلا

در خون چو نافه ی ختنت واگذاشتم

آتش به جان ما همه افتاد شعله وار

تا شمع وش در انجمنت واگذاشتم

در تاب و پیچ و شورش سودای کربلا

چون چین زلف پر شکنت واگذاشتم

زین بیش با توام نه مجال تظلم است

نه قوم را به ما ز تظلم ترحم است