گنجور

 
صفایی جندقی

برعون باطل آه که ابنای روزگار

در نفی و سلب حق همه جویند اعتبار

تا کربلا ز کوفه به خونریز یک بدن

پر تا به پر پیاده و سر تا به سر سوار

با دعوی خدای پرستی خدای سوز

از التزام ظلم به رحمت امیدوار

ذکر رسول بر لب و بغض ولی به دل

در چشم ها کتاب عزیز اهل بیت خوار

در هیچ امتی عملی سرنزد چنین

ای شرک و کفر را خود از این کیش و ننگ عار

تا راز درم و رسم جدل در جهان که دید

آید برون برابر یک مرد صد هزار

می بین ستیز باطل و بنگر سکون حق

این صبر و این ستم به جهان ماند یادگار

چون شد که عدل حق نکشید انتقام ظلم

ز آن قوم کفر کیش خطاکوش نابکار

جان پلید کاش تنی زان شرار قوم

بیرون نبردی از دم شمشیر آبدار

از تاب تشنه کامی او جاودان کم است

جوشد به جای آب اگر خون ز چشمه سار

زین غم مگر شکسته سراپای آب نهر

بس تن برهنه سرزده برسنگ آبشار

از سبطیان تشنه لبت ای فرات شرم

تا کی به کام قبطی و این گونه سازگار

کاش ای سحر شبت نشود روز هان مخند

شرمی بدار باری از آن چشم اشکبار

از دیده ی تر و لب خشکت نصیب من

اشک زمین گذر شد و آه فلک گذار

ناحق به خاک با بدن چاک چاک خفت

الحق که حق ز فرقه ی ناحق به خاک خفت