گنجور

 
صفایی جندقی

آمد رباب کای شوی بی یار و یاورم

افتاده‌ای به خاک چرا خاک بر سرم

ای عمر گو برو اگر این کشته از رباب

ای مرگ گو بیا اگر این است شوهرم

روزی سیه‌تر از شب ظلمانی‌ام دمید

تا شد نهان ز چشم فروزنده اخترم

برخیز و بین اسیر حرامی حریم خویش

بی‌پشت و [بی]‌پناه و پریشان و مضطرم

مرگ تو را چه چاره توانیم و اقربا

سهل است سلب جامه و تاراج زیورم

بنشین و دیده باز کن آنگه ببین که چون

فرسودهٔ جفای سپاهی ستمگرم

رخصت ز خصم و مهلتم از روزگار کو

کاین خاک و خون ز روی تو با اشک بسترم

دانی به کودکان یتیمت چرا نسوخت

چون تار و پود شمع سراپای پیکرم

بگذاشتم زمانه که رسوایی تو را

گرداند از غرض چو گدایان به هر درم

زادم وفا و راحله مهر، اندهم رفیق

دل محرم طریق و سر توست رهبرم

جان کردمی فدا که رها گردم از بلا

بالله گر این مجاهده بودی میسرم

با ذلت اسیری و آسیب این سپاه

از مرگ خود معالجه‌ای نیست بهترم

کاش از نخست کور و کر از مام زادمی

تا این قضیه نشنوم این فتنه ننگرم

رفتیم و التهاب فراقت ز یاد برد

درد اسیری خود و سودای دخترم

گیسو گشود و سور حسینی حجاز کرد

در هر قطار موی خود این نغمه ساز کرد