گنجور

 
صفایی جندقی

باز از افق هلال محرم شد آشکار

برچهر چرخ ناخن ماتم شد آشکار

نی نی به قتل تشنه لبان ار نیام چرخ

خون ریز خنجری است که کم کم شد آشکار

یا بر افراشت رایت ماتم دگر سپهر

و اینک طراز طره پرچم شد آشکار

یاراست بهر ریزش خون های بی گنه

پیکانی از کمان فلک خم شد آشکار

یا از برای زخم شهیدان تشنه لب

از جیب مهر نسخه ی مرهم شد آشکار

یا فر و نهب پرده گیان رسول را

از مهر و مه صحیفه و خاتم شد آشکار

یا می خرند اشک عزا کز نجوم و ماه

جام بلور و دامن درهم شد آشکار

دل ها گشاید از مژه سیلاب لعل رنگ

از نوک ناوکی که در این دم شد آشکار

این ماه نیست نعل مصیبت در آتش است

کز بهر داغ دوده ی آدم شد آشکار

صبح نشاط دشمن و شام عزای دوست

این سور ماتمی است که با هم شد آشکار

باز از نهاد نوحه سرایان فراز و پست

آشوب رستخیز به عالم شد آشکار

آهم به چرخ رفت و سرشکم به خاک ریخت

اکنون نتیجه دل پر غم شد آشکار

ز افغان سینه ابر پیاپی پدید گشت

ز امواج دیده سیل دمادم شد آشکار

آهم شراره خیز و سرشکم ستاره ریز

این آب و آتشی است که توام شد آشکار

نظم ستارگان مگر از یکدگر گسیخت

یا اشک این عزاست که گردون ز دیده ریخت