گنجور

 
صفایی جندقی

ای از ازل به ماتم تو در بسیط خاک

گیسوی شام باز و گریبان صبح چاک

ذات قدیم بهر عزاداری تو بس

هستی پس از حیات تو یکسر سزد هلاک

خود نام آسمان و زمین آنچه اندر او

از نامه ی وجود چه باک ار کنند پاک

تا جسم چاک چاک تو عریان به روی دشت

جان جهانیان همه زیبد به زیرخاک

ارواح شاید ار همه قالب تهی کنند

تا رفت جان پاک تو از جسم تابناک

پیر و جوان پدید و نهان مرد و زن همه

آن به که بی تو جای گزینند در مغاک

تخت زمین به جنبش اگر اوفتد چه بیم

رخش سپهر از حرکت ایستد چه باک

هم آه سفلیان به فلک خیزد از زمین

هم اشک علویان به سمک ریزد از سماک

خون تو آمده است امان بخش خون خلق

خون را به خون که گفته نشاید نمود پاک

تن ها مقیم بارگهت قلبنا لدیک

سرها نثار خاک رهت روحنا فداک

برگرگ چرخ و شیر سپهرش غضنفری است

آن گربه را که با سگ کوی تو اشتراک

خاک سیه به فرق قدح خواره ای که فرق

نشناخت خون پاک تو از شیر دخت تاک

آری درند پرده ی شرع رسول خویش

قومی که بیم و باک ندارند از انتهاک

خاکم به سر ستور به نعش تو تاختند

وآنگاه کشته چو تو آن گونه چاک چاک

خوناب دل ز دیده صفایی بیا ببار

شرحی ز سرگذشت شهیدان کن آشکار

 
sunny dark_mode