گنجور

 
صفایی جندقی

تخم جفا به خاک شقا ریخت تا یزید

کس حاصلی به جز غم از آن زرع ندروید

منت خدای را که خود از ریشه ای که کاشت

جز بار لعن و خار ملامت گلی نچید

تا رفته وصف ظلمت و نور این جفا نرفت

برهیچ آفریده شقی بوده یا سعید

رحم از زمانه شست عدو ورنه اهل بیت

نزدیک و دور ویله ی وا العطش شنید

ز آن فرقه یک تنش همه فریاد رس نخواست

ورنه به گوش ها همه فریاد او رسید

تنها نه راست قامت مه زین عزا خم است

برداغ این ستم زده نه آسمان خمید

آن کش دو کون قیمت یک مشت خاک پای

از پا به سر درآمد و در خاک و خون طپید

بعد از صدور این ستم از شرم انبیا

روح القدس به بنگه غم انزوا گزید

زیبق به گوش ریخته بود آن فریق را

ز آنان تنیش ورنه به فریاد می رسید

با آن خروش و شورش و آشوب و انقلاب

عالم چه شد که باز برین وضع آرمید

از داغ چهر و زلف جوانان نسوخت باز

دیگر ز باغ سوری و سنبل چرا دمید

تا در میان جان من این غم گرفت جای

شادی ز دل به گوشه ی افسردگی خزید

ضنت مکن ز گریه صفایی درین عزا

کز دیده بایدت عوض اشک خون چکید

بفروش قلب غفلت و نقد سرشک خر

کز نیم قطره دولت باقی توان خرید

دشمن ستیزه کرد و به رویش کشید تیغ

تیغ از بریدن آه که سروانزد دریغ