گنجور

 
صفایی جندقی

برحالت غریبی او آسمان گریست

تنها نه آسمان همه کون و مکان گریست

چون سوی مقتل آمد و برکشتگان گذشت

بر هر جوان و پیر خروشان چنان گریست

کزتاب شرم در رخ او ماسوا گداخت

و ز باب رحم بردل او کن فکان گریست

هم بر رجال کشته بی کفن و دفن سوخت

هم برنساء زنده ی بیخانمان گریست

از ناله اش خروش به خلد برین فتاد

وز گریه اش بتول به باغ جنان گریست

برسینه و لبش همه صحرا و باغ سوخت

بر دیده و دلش همه دریا و کان گریست

گل ها به خاک ریخت چو گلشن به باد رفت

بلبل به حسرت آمد و بر باغبان گریست

دل هرچه داشت خون جگر سوی دیده راند

چشم از پی نثار رهش ناتوان گریست

چون انس جان برید ز جان جان انس و جان

تن انس جان گذارده بر انس و جان گریست

لب تشنه نحر شد لب نهر فرات آه

با آنکه نهر در غمش آب روان گریست

تا پیکر امام زمان برزمین فتاد

روح الامین به حال زمین و زمان گریست

جسم جهان فتاد تهی ز آن جهان جان

جان جهانیان به عزای جهان گیست

بریک جوان و پیر وی ابقا نکرد خصم

هرچند زان سپه همه پیر و جوان گریست

براین غریب دشت بلا نفس و عقل سوخت

براین قتیل تیغ جفا جسم و جان گریست

جانم به تاب ز انده بی تابیت حسین

خاکم به باد ز آتش بی آبیت حسین