گنجور

 
صفایی جندقی

قاتل به قصد قربت اگر تیغ کین کشید

خاکش به دیده تیغ چرا بی گنه برید

قتل تو ماتمی است جهان را که جاودان

با وی برابری نکند صد هزار عید

پی چون نشد ستور که دشمن برآن سوار

بر نعش چاک چاک تو او راند و آن دوید

تا از عطش گلت شده نیلوفری رواست

سوسن وش ار به چشم چمن خارها خلید

کام جوان و پیر به یک رشحه تلخ ساخت

آن می که کام خشک تو زان جام ها کشید

این غم کجا برم که غمت هیچ کس نخورد

جز خواهران بی کس و اطفال ناامید

دهر از ازل گرفته عزایت که روز و شب

گیسو برید شام و سحر پیرهن درید

اکرام بین که بعد شهادت چه کرد خصم

از نی جنازه بستش و از خون کفن برید

پرداخت محملی که نظیرش ملک نیافت

آراست خلعتی که ندیدش فلک ندید

تا نام روز رفت و نشان شب این ستم

بر نیک و بد نرفته سیه بوده یا سفید

قاتل براین قتیل نه تنها گریست زار

تیغی که سربریدش از آن نیز خون چکید

در بطن مادران همه طفلان خورند خون

ز آبی که طفلش از دم پیکان کین مکید

نامد به خیمه گاه چرا با کمال قرب

چون شط فغان العطش از تشنگان شنید

خود گر نه پای دجله به زنجیر بسته بود

دست قضا چرا نه به سر سوی وی چمید

از کشتن این چراغ که نورش زیاد شد

هرچش عدو نهفت ظهورش زیاد شد