گنجور

 
صفایی جندقی

بر درج خشک اوکه و مه لعل تو گریست

بر جای اشک لعل دل از هر بصر گریست

هر فردی از وحوش به سبکی دگر گداخت

هر صنفی از طیور به طرزی دگر گریست

غمناک و شاد نوع ملک در فلک فسرد

آزاد و عبد جنس بشر سر بسر گریست

هر ذره ذره در همه آفاق تحت و فوق

بر کشتگان کوی وفا بود اگر گریست

ابری سیه ز آه یتیمان به پای خاست

از شش طرف هوا به زمین پر به پر گریست

در بزم این عزا پدر چرخ و مام خاک

نالید هم به دختر و هم بر پسر گریست

اکناف شرق و غرب سرا پا تمام سوخت

اطراف خاوران همه تا باختر گریست

این مجلسی است عام که از اختصاص آن

مسکین ره نشین و شه تاجور گریست

افتاد رخنه در دل سنگ او هجوم غم

از ضعف بنیه کوه به سر زد کمر گریست

زیبا و زشت پیر و جوان مرد و زن گداخت

پنهان و فاش پست و فرا بوم و بر گریست

درکارخانه مالک هر تار و پود سوخت

بر آشیانه صاحب هر بال و پر گریست

چون این دو نیز موجب اجرای کارهاست

هم سوخت بر رقیه قضا هم قدر گریست

بر این یتیم با همه بی رحمی و غرور

دشمن ز بسکه سوخت دلش ناگزر گریست

هامون و دشت و دره بر آن کام خشک سوخت

جیحون و نیل و دجله بر آن چشم تر گریست

در ماتم رقیه که سرمایه ی غم است

خون گرید از زمین و زمان باز هم کم است