گنجور

 
صفایی جندقی

بر حال آن صبی نه همان طشت زر گریست

نه طشت واژگون فلک سر به سر گریست

پیچید زین رزیه به خود و اینقدر گداخت

غلطید زین قضیه به سر و آنقدر گریست

کاو یک طرف فتاد و سر از کف به یک طرف

نشگفت گر به حالت آن طفل سر گریست

آبش به خاک در شد و نازش به باد رفت

جان بر به جای اشک روان از بصر گریست

از کف سرش چو رفت، در افتاد و جان سپرد

بر مرگ و زندگانی وی خواب و خور گریست

از شام و کوفه برد شکایت به جد و باب

نی از قضا به سر زد و نی از قدر گریست

زین داغ تازه شیون و شوری به پای شد

پس هر که ز اهل بیت بر آن بی پدر گریست

از مرگ آن یتیم بر آن بی کسان گذشت

حالی که جای اشک درون ها شرر گریست

در انتظار ظالم اینان سعیر سوخت

برانتقام قاتل آنان سقر گریست

دریا و دشت و کوه از آن ناله های زار

صد بحر بر رقیه ی خونین جگر گریست

مینا به جان جن و ملک ریخت آب تلخ

صهبا به کام دیو و پری لعل تر گریست

بود اقتضای ماتم وی هر کجای ملک

مام ار به دختری پدری بر پسر گریست

سوزان دوید برق و به گردون شرر فکند

افغان کشید رعد و به هامون مطر گریست

مولود آسمان و زمین هر چه بود سوخت

تنها گمان مکن که همان جانور گریست

در رسم این رزیه زبان نیست خامه را

عاجز نه خامه، حوصله تنگ است نامه را