گنجور

 
صفایی جندقی

بر اشک او مکین و مکان بوم و بر گریست

سامان شام را همه دیوار و در گریست

ناگه چو شمع صبحگهی سر به پای برد

خوابش ربود و باز فرو جست و درگریست

کای وا دریغ کو پدرم شد دگر چرا

از سر گرفت ناله و این ره بتر گریست

گویی پدر به خواب وی آمد که محو و مات

در جستجو برآمد و نظاره گر گریست

هر سوگشود دیده وکس را ندیده باز

آشفته مو به رخ زد و آسیمه سر گریست

اسلوب بانگ وا ابتا را ز نو فکند

آشوب وای فاطمتا را دگر گریست

فریاد کو پدر پدرم را به پای کرد

بنیاد کو پدر پدرم را ز سر گریست

افکند شور و ولوله ای کز خروش آن

در قصر خود یزید قساوت سیر گریست

گفت این حدیث کهنه که آغاز کرده نو

وین طفل امشب از چه سبب اینقدر گریست

گفتند سرگذشت و به تن خورد پیچ و تاب

مغز آگهی نیافته دل بی خبر گریست

با آنکه این ستم خود از او سر زد از نخست

زین وقعه خود هم آن سگ بی دادگر گریست

گفت آن سرش برید محاذات چشم و روی

چهر پدر چو دید نخواهد دگر گریست

طفل است و فرق مره نداند ز زنده باز

یابد قرار خود گر از این رهگذر گریست

بردند سر به مقدم آن سر چو خاک سود

بی پرده روبروی و نظر بر نظر گریست

از حال خویش ثابت و سایر به در شدند

چون مهر و ماه گرد جهان دربدر شدند