گنجور

 
صفایی جندقی

هرگه کنم به واقعه ی کربلا مرور

مغزم رود ز هوش و فتد عقلم از شعور

تا در نظر نوایب این فتنه نقش بست

دل جست نفرت از تن و تن شد ز جان نفور

هر جا حدیث حادثه زای تو سر کنند

حسرت حصول یابد و غیبت کند حضور

در امر سرگذشت تو چون سر کنم مقال

حیرت به حیرتم همه افزاید آن امور

بر یاد اشک و آه یتیمان تشنه کام

آهم به شیون آید و اشکم فتد به شور

با آنکه ابتلا همه مخصوص انبیا است

از انبیا که بود به چندین بلا صبور

اظهار این قضیه نفرمودی ار چنین

کی امتیاز باطل و حق یافتی ظهور

سلب لباس و اسرکه از وی صدور یافت

کاهل و عیال خود همه دیدی اسیر و عور

هر روز تازه تر شود از روزگار پیش

این قصه کهن که بود نو پس از دهور

دردا که عهد دولت باطل به دفع حق

دست جفا رساند به جایی بنای زور

کآل رسول دربدر آواره در فلات

و اهل فضول ایمن و آسوده در قصور

ختم ستم ز خصم تو شد بر تو ورنه کی

در خاطری کند همه این خطره ها خطور

جز کوفیان شوم دغا هیچ دشمنی

هرگز نرانده بر تن مقتول خود ستور

این ظلم ها که هست در امکان بر اهل بیت

راندی عدو اگر نشی مانعش قصور

در سوگ این سلیل ولی سبط مصطفی

چشم شناس باشد و طوبی لمن بکی