گنجور

 
صفایی جندقی

چتوان سرودن آن همه با این زبان لال

افسانه ای که رفت برون از حدود فال

ظلمی که ماند و خصم نکرد از قصور بود

او خود نداشت ورنه نکولی ز هر نکال

سخت آن چنان دو طفل نمردی ز تشنگیش

نرم ار شدی بر او دل بی رحم بدسگال

کی خاطرش ز خطره ی کین خالی اوفتد

تا کس کند به ظلم خیالی پس از خیال

امکان اگر که داشت ستم بیش از آن، ولی

تمکین نماند کون و مکان را به هیچ حال

محض رضای دوست فکندی به پا ز دست

در راه دوستان زن و فرزند و جان و مال

یابند هر دم از تن و جانی تمام خلق

وآن را به خاک پای تو ریزند لایزال

هر صبح و شام بیش و کم از عمر روز و شب

از روی طوع و رغبت و اقبال و امتثال

تا رستخیز بر نتوانند آمدن

از عهده ی سپاس حقوق تو بالمآل

ذرات مکن فکان همه نارند ادا نمود

یک روز حمد جود تو از صد هزار سال

خیرات مستقر اگر ای دل طلب کنی

صلوات مستمر به محمد فرست و آل

نیک و بدم به شادی و غم هر چه عمر رفت

جز زاریم به سوگ تو نفزود جز وبال

زین وقعه دولتی است شگرفم به آه و اشک

کز مویه رشک مو شوم از ناله شرم نال

پرواز باغ چون کند آن مرغ کز نخست

پر ریخت در قفس چو به دامنش شکست بال

بندم زبان به فردگشایم به طبع گوش

معذورم از حدیث غمت گر زیم خموش