گنجور

 
صفایی جندقی

تا شدی از کنار من نیست جز این دو حاصلم

اشک مدام ساغرم آه چراغ محفلم

با تو هلاک کام دل بی تو حیات مشکلم

تا تو به خاطر منی کس نگذشت بردلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم

ای لمعات طلعتت نور چراغ دوستی

بی تو مرا بهار دی ای گل باغ دوستی

رفتی و زهر شد مرا شهد فراغ دوستی

من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی

داروی دوستی بود هرچه بروید از گلم

هجر رخت زد آتشی در نی استخوان من

روی فلک سیاه شد از اثر دخان من

سوزم و همچنان بود شوق تو در روان من

میرم و همچنان رود نام تو برزبان من

ریزم و همچنان زید مهر تو در مفاصلم

تا به سخن زبان من شرح گر مقال تو

تا شده صدر جان و تن جایگه خیال تو

مایه زیست جهد شد در هوس جمال تو

حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو

با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم

با همه فرط جستجو در طلب هوای دل

با همه شرط گفتگو در طلب هوای دل

خاک به چشم کام جو در طلب هوای دل

باد به دست آرزو در طلب هوای دل

گر نکند معاونت دور زمان مقبلم

رفت نشاط جاودان از نظرم به جملگی

شوق روان و ذوق جان از نظرم به جملگی

تارخ و قامتت نهان از نظرم به جملگی

سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی

می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم

تیشه ی شوق اقربا بیخ نشاط می کند

پنجه ی هجر اولیا میخ ملال می زند

پنجه صفایی از کجا با غم او درافکند

لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند

تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم