گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

دردا که ماند در دل بس حسرت از جوانان

آوخ که سوخت جان ها بر داغ مهربانان

تن کی سبک پی از بند دل گرانان

خفته خبر ندارد سر در کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

در مرگ دوستداران دل چون تحمل آرد

کی ز آستین توان بست چشمی که خون ببارد

از تاب تن چه تشویش آن را که جان سپارد

دل داده را ملامت کردن چسود دارد

می باید این نصیحت کردن به دل ستانان

با درد هجر نشگفت گر هردمت بگریم

بی چهر عالم آرا یک عالمت بگریم

برکشته ات بنالم در ماتمت بگریم

بر اشک من بخندی گر در غمت بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

چرخم به قید و چنبر زین آستان کشاند

وز نعش کشتگانم با تازیانه راند

ور ساعتی بپایم خصمم بسر دواند

شکر فروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق برسر آن آستین فشانان

بعد از تو ای برادر هرچند دستگیرم

وز پیش دوستداران دشمن برد اسیرم

لیکن به داغ و حسرت تا در غمت نمیرم

چشم از تو برنگیرم ور می زنند تیرم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

ای ساربان زمانی بار سفر مبندم

کاین تشنه کشتگان را چون ناقه پای بندم

ور باشد از اعادی هرگام صد گزندم

من ترک مهر اینان برخود نمی پسندم

بگذار تا بیاید برمن جفای آنان

هست از کشاکش خصم این ره که می سپارم

ورنی چنین نبایست نعشت بجا گذارم

آن نیستم که بی دوست آنی تحمل آرم

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

غم نیست گر به مهرت انباز داغ و دردیم

طومار شادمانی بهر تو درنوردیم

با جان و سر نپیچیم وز راه برنگردیم

ما اختیار خود را تسلیم عشق کردیم

همچون زمام اشتر در دست ساربانان

آنجا که حق پرستان صف برزنند سعدی

وز باده ی شهادت ساغر زنند سعدی

باید که چون صفاییت خنجر زنند سعدی

شاید که آستینت برسر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکر دهانان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode