گنجور

 
صفایی جندقی

یکی ای نسیم یثرب سوی خستگان گذر کن

به یتیم گونه طفلان پدرانه یک نظر کن

تک و تاز آذرین پی ز سرشک وآه من جو

ز مدینه چار اسبه سوی نینوا سفر کن

به شهنشه شهیان چو مجال راز یابی

ز مژه سرشک خونین بفشان و ناله سر کن

که فغان ز رنج دوری و شکنج ناصبوری

و گرت نه باور افتد برما یکی گذر کن

چه به صبح نینوا مهر و به شام کوفه ماهی

به من آی و روز هر دو چو شبان بی قمر کن

من و یثرب و حرم را بد و نیک بیش و کم را

برهان ز تلخکامی همه زهرها شکر کن

اگر ایمنی جهان را طلبی ز تاب طوفان

چپ و راست پیش و پس را ز سرشک من خبر کن

پر و بال بسته مرغان مثل ار گشاده خواهی

نگهی ز روی رحمت به من شکسته پر کن

همه دوستان و خویشان به تو جمع و من پریشان

ز سرشک من بیندیش وز آه من حذر کن

شب و روز چند باشم ز در تو دور بازآ

شب بی صباح ما را ز جمال خود سحر کن

کم و بیش ساز و برگم اگر از تو باز پرسد

همه ز اشک و چهر من گونه سخن ز سیم و زر کن

به قیامت ار بسنجد شب تیره روزگارم

تب و تاب روز محشر بگذار و مختصر کن

گه شکوه تا به دردم نبرند دیگران پی

مه و مهر و آسمان را ز خروش خویش کر کن

چپ و راست تا به دامان نشیندش غباری

در و دشت کربلا را ز سحاب دیده تر کن

ز من از جدایی خود طلبد اگر نشانی

همه عمر خاک بر سر بنشین پدر پدر کن

ز گزند تیغ یازان به دعای من امان جو

به بلای تیر باران تن زار من سپر کن

اگر از ملال عالم تن خویش رسته خواهی

من زار خسته جان را زخیال خود بدر کن

همه را صفایی آساطلبی اگر رهایی

به کرشمه ی عنایت به دو کون یک نظر کن

به یکم سجود بگشا ره ی خاکبوس آن در

به شکوه این کلاهم ز ملوک تاجور کن