گنجور

 
صفایی جندقی

به من ای صبا ز رحمت پدارنه یک نظر کن

نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن

غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری

تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن

چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه

پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن

پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی

ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن

مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم

به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن

بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل

و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن

ز ملالت احبا ز ملامت اعادی

به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن

گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو

گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن

ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری

ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن

به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم

نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن

به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی

به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن

به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن

سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن

به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت

ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن

چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه

قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن

بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان

بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن

گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن

گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن

همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور

همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن

به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان

ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن

به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان

غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن

چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران

به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن