گنجور

 
صفایی جندقی

سرها همه بر نیزه و تن ها همه بر خاک

از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک

تا هوش همی راه سپارد سر بی تن

تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک

تن ها همه انباشته در خاک و به خون در

سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک

بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک

صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک

در ریختن خون عزیزان همه اسراف

در بذل کمین شربت آبی همه امساک

ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند

از خون تن پاک تو تا خون دل تاک

در حیز امکان مگر این است اگر هست

جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک

سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود

چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک

این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت

هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک

نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر

چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک

ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی

وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک

 
sunny dark_mode