گنجور

 
اسیری لاهیجی

تا جامه هستی ز غم عشق نشد پاک

در جستن معشوق نه عاشق چالاک

تا روح مجرد نشد از قید علایق

کی همچو مسیحا بتوان رفت برافلاک

کی نور تجلی جمال تو توان دید

تا لوح دل از نقش دو عالم نشود پاک

من مست می عشق توام هرچه که هستم

گر زاهد زراقم و گر عاشق بی باک

دلدار در آید بنهد رخت اقامت

چون خانه دل پاک شود از خس و خاشاک

زاهد بره عشق چو عاشق دل و جان، باز

کی راست شود کار ز تسبیح و ز مسواک

شو پست و بجو منصب عالی چو اسیری

تو مرکز دور فلکی چونکه شدی خاک

 
 
 
رودکی

کافور تو با کوس شد و مشک همه ناک

آلودگیت در همه ایام نشد پاک

منوچهری

امسال که جنبش کند این خسرو چالاک

روی همه گیتی کند از خارجیان پاک

تا روی به جنبش ننهد ابر شغبناک

صافی نشود رهگذر سیل ز خاشاک

قوامی رازی

هرگز چو قوامی نبود نان پز چالاک

نانم ز دم گرم و خمیرم ز دل پاک

برزیگر وهمم بخم داس تفکر

گندم درو از مزرعه طبع هوسناک

در آسگه خاطر من ساخته ایزد

[...]

واعظ قزوینی

زین تعزیه، هر شام شفق نیست بر افلاک

خورشید بدامان فلک چشم کند پاک!

قصاب کاشانی

روزی من محنت‌زده با سینه صدچاک

می‌ریختم از دست فراق تو به سر خاک

با خاطر پرحسرت و با دیده نمناک

گفتم ز رخت پرده برانداز غضبناک

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه