گنجور

 
صفایی جندقی

تا کی ای کوکب این ستمکاری

آخر آرزمی فلک زین دلازاری

چند در دورانت ای چرخ زنگاری

دودهٔ عزت همی از تو در خواری

هر امیری را رو به جنگ آمد

پشت خاک از خون او لاله رنگ آمد

هر صغیری را حلق و لب پاره

تیر پستان، شیر خون، خاک گهواره

هر شهیدی را رخ به خاک افتاد

از سم اسبان تنش چاک چاک افتاد

هر قتیلی را زین چو وارون شد

کسوت از خاک سیاه خلعت از خون شد

هر عزیزی را رنج خواری ها

در زمین و آسمانش قطع یاری ها

هر مریضی را تن به تاب آمد

صبح و شامش خون و خاک خورد و خواب آمد

هر غریبی را ناله بر گردون

و اشک مرجان رنگش از دیده بر هامون

هر اسیری را خون روان از دل

ناقهٔ عریان از او مانده پا در گل

هر یتیمی را کف و مو بر سر

پیش چشم ناکسان پرده و معجر

شد صفایی راخاطر خرم

در غم لب‌تشنگان محفل ماتم

 
sunny dark_mode