گنجور

 
صفایی جندقی

تاهمچو من از عشق گرفتار نگردی

از کشمکش هجر خبردار نگردی

هرگز نشماری غم عشاق به یک مو

تا بسته ی آن طره طرار نگردی

کارت به طبیبان جفا پیشه نیفتاد

کآگاه ز حال دل بیمار نگردی

چون زلف سیه روز و پریشان شوی ای دل

زنهار دگر گرد رخ یار نگردی

دامن مکن آلوده به خون دلم ای خواب

پیرامن این دیدهٔ بیدار نگردی

ترسم که بسوزی تو هم از آتشم ای غم

گرد دل پرتاب و شرربار نگردی

سر در قدم یار عزیزت نکند جای

تا خاک صفت در ره او خوار نگردی

بر حیرت من بین و از آن روی نظر بند

تا فتنهٔ آن جادوی سحار نگردی

تا سینه ز فکر رخ و زلفش نکنی پر

خالی ز خیال بت و زنار نگردی

ز آن می که صفایی اثرش بی خودی آمد

شرط خرد آن است که هشیار نگردی