گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفایی جندقی

گر دل هوای عشق تو بر سر نداشتی

ما را چون خویش واله و مضطر نداشتی

در قتل من بس آن هم ابروی و قد راست

حاشا نکن که نیزه و خنجر نداشتی

حال درون چه گویمت ازعشق و کی ترا

باشد خبر که دست در آذر نداشتی

دل ها به زلف بستی و یک مو در این عمل

خوف از صراط و شورش محشر نداشتی

نازم غرور حسن که خون های بی گناه

با خاک راه خویش برابر داشتی

بنگر به تاب زلف پریشان بی قرار

احوال دل که گفتم و باور نداشتی

ای سیل اشک رو به من آورده ای چرا

ویران تری ز من مگر آخر نداشتی

عمری است کم ز لعل لب آورده ای خراب

با آنکه هیچ باده به ساغر نداشتی

گر دل به پا فتاد صفایی ز دست دوست

دلخور مباش چاره ی دیگر نداشتی