گنجور

 
صفایی جندقی

عقلم از آن چه برد بو قصه ی عشق یار به

وز همه نشاط ها ذکر غم نگار به

نقدی اگر به کف ترا به سر او فدا نکو

جائی اگر به لب ترا در قدمش نثار به

ناله ی ما نوای نی خون جگر به جای می

کیست که نوش و نای وی باشد ازین شمار به

عشاق صادق ترا در پی کام چشم و لب

اشک زمین گذر سزاه آه فلک گذار به

با غم هجر خویشتن خنده مجویم از دهن

کاین دل داغ دار را دیده اشکبار به

جام عقیق لعل خود از لب ما به دورخط

منع مکن که بزم می طرف بنفشه زار به

در غمت اشک من ببین آی و به دیده ام نشین

ز آنکه صنوبری چنین بر لب جویبار به

تا نگرم ز هر طرف لشکر غم کشیده صف

پاس وجود را به دف ساغر می حصار به

هست صفایی آرزو، زاری و خاکساریم

کز همه کارها مرا بیش وکم این دوکار به

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode