گنجور

 
صفایی جندقی

غمت گرفت فضای دلم چنان که در آن

نمانده یکسر مو جای فکرت دگران

به قید زلف تو دل تا کمند الفت بست

گسست رشته مهر و وفای سیم بران

مثال موی و میانت مرا رود ز نظر

اگر دقایق حکمت رود به گوش گران

ملامتم نکند هرکست که دیده و لیک

منت چگونه نیابم به چشم بی بصران

تو بی پدر صنم آن دختری که مادر دهر

ز شوی خویش خجل شد ز زادن پسران

سبک شمردی ومیثاق مهر بشکستی

مگر محبت ما بود بردل تو گران

رسان به قافله سالارم از طریق خلوص

اگر چه بس عقب افتاده ام از هم سفران

خجل مخواه به دل خواه دشمنم ای دوست

بپوش عیب صفایی ز چشم بی هنران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode