گنجور

 
صفایی جندقی

به دست اگر چه متاعی به جز گناه ندارم

ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم

هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم

کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم

کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده

که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم

بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک

به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم

از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی

به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم

بریز خون من امشب کجا مجال تظلم

مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم

به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان

که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم

گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ

به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم

به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی

مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode