گنجور

 
صفایی جندقی

به عهد بتان اعتباری ندیدم

چو دوران گردون قراری ندیدم

از آن چشم خونریز چون زلف سرکش

به جز دلبری شعاری ندیدم

به ملک دل از شورش خیل عشقت

در اقلیم تقوی حصاری ندیدم

به دریای عشق تو چندان که کشتی

سبک راندم آخر کناری ندیدم

غمم خورد یک عمر و نسرود با کس

ز دل خوب تر غمگساری ندیدم

به قدر وفای من افزودم انده

خود از عشق به، حق گزاری ندیدم

به خون غلتم ای کاش بر خاک راهش

که زین به در آن کوی کاری ندیدم

به خاک محبت گذشتم سراپا

تهی از شهیدان مزاری ندیدم

به دوران حسنت دگر چون صفایی

به پیمان خود پاسداری ندیدم