گنجور

 
صائب تبریزی

چمن برید به مقراض رشک، سنبل خویش

سرآمدی ز نکویان به زلف و کاکل خویش

اگر چه هست لبت بی نیاز از پرسش

بپرس حال مرا گاهی از تغافل خویش

فتادگی است که پشتش نمی رسد به زمین

به خصم خویش سوارم من ازتحمل خویش

کمینه حکم شهنشاه عشق این حکم است

که گل پیاده رود در رکاب بلبل خویش

چه نعمتی است درین راه پرخطر صائب

که بسته ایم گران، توشه توکل خویش

 
 
 
سام میرزا صفوی

حاصلم درد دل است از دل بیحاصل خویش

با که گویم من دلسوخته در دل خویش

صفایی جندقی

به ترک مست تو دستی رها کنم دل خویش

نهم به گردن صیاد خون بسمل خویش

چنان به شوق طپیدم به زیر خنجر عشق

که دیده باز نکردم به روی قاتل خویش

اثر نداشت یکی از هزار ناله ی من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه