گنجور

 
صفایی جندقی

دلا در عشق او رنگ دگر ریز

به جامی اشک خون از چشم تر ریز

نماندت آب اگر در دیده ای دل

ز مژگان پاره ای لخت جگر ریز

چو لعل دلکشم دامن به خون کش

چو سنگ آتشم برجان شرر ریز

چو شمع روشن از رگ ها به رخسار

سرشک آتشینم تا سحر ریز

گهی دود درونم بر فلک بر

گهی سیلاب خونم بر پدر ریز

به گردون گاهم از افغان علم زن

به هامون گاهم از مژگان درر ریز

رهی بگشای رخ و ز رشک آن باد

فلک را خاک رسوایی به سر ریز

به ایوانم چو طوبی قد برافراز

به دامانم ثمرها زان شجر ریز

هم از مرجان به جامم باده خشک

هم از گوهر به کامم نقل تر ریز

گهی برزخم دل ریشان نمک پاش

گهی در جیب درویشان شکر ریز

صفایی با قفس خو کن نه گلشن

خود ار آسوده خواهی بال و پر ریز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode