گنجور

 
صفایی جندقی

بیا ساقی عرق در جام زر ریز

در آب خشک مروارید تر ریز

هلالی جام را شکل قمر کش

به بزم می کشان طرح دگر ریز

حریفان را به قدر وسع پیمای

چو دور افتاد با من بیشتر ریز

ز پا دامان زنگاری به بر زن

ز سر گیسوی مشکین برکمر ریز

وگر خواهی مرا محروم و ناکام

بیا وز فرقتم نقشی بتر ریز

به عین وصل هجرانم به یاد آر

نشاط و اندهم بر یکدگر ریز

مرا گر آه سوزان از جگر کش

مرا گر اشک غلطان از بصر ریز

ز آب دیده دامانم شمر ساز

ز تاب سینه نیرانم به بر ریز

ترا چندانکه شکر ریزد از لعل

مرا از جزع دریازا گهر ریز

پس از آن مایه زاریها به پاداش

به کام از بوسه ام تنگی شکر ریز

صفایی غافل از مژگان به پایش

اگر دستت دهد خاکی به سر ریز

 
sunny dark_mode