گنجور

 
صفایی جندقی

هرکه دلاویزی گیسوت دید

خسته دلی بسته ی هر موت دید

فتنه ی سحاری هاروت را

در نظر نرگس جادوت دید

معجز جان بخشی روح القدس

در دهن لعل سخنگوت دید

نافه گری های دم صبح را

شمه ای از غالیه ی بوت دید

قدرت استادی نقاش صنع

در بر و بالای بلاجوت دید

چهر تو سنجید چو با آفتاب

صد فلک افزون به ترازوت دید

زهره که بودش فلکی مشتری

مشتری خاک سرکوت دید

از پی صیدی چو شدی شیرگیر

شیر فلک را سگ آهوت دید

تا به قدت چشم صفایی است باز

سرو و صنوبر همه تابوت دید