کنون که سایهٔ تیغ تو بر سر است مرا
چه غم ز تابش خورشید محشر است مرا
به قتل من نهراسی ز داد خواهی غیر
که خون بها ز تو یک زخم دیگر است مرا
کفن قبا کنم از شوق در قیامت نیز
که این لباس در آنجا نه در خور است مرا
سرم به حلقه ی فتراک اگر چه بربندی
که باز شور وفای تو در سر است مرا
اگر به حشر هم از لعل و رخ دهی کامم
چه احتیاج به فردوس وکوثر است مرا
کمال شوق عنانم زکف رها نکند
وگرنه نقض وفای تو باور است مرا
دریغ کز شش و پنج سپهر شعبده باز
مدام مهره ی طالع به ششدر است مرا
عتاب خشم پسنان عنایت است و خوشم
به بخت خویش که یاری ستمگر است مرا
دلم خوش است صفایی به صبح وصل هنوز
که شام هجر صبوری میسر است مرا