گنجور

 
صفایی جندقی

روی زمین ز گریه ی من گر شمر شود

مشکل که ز اشک من کف پای تو تر شود

از چنگ غمزه دل نسپارم به دست زلف

مجنون ما ز سلسله دیوانه تر شود

سودای آشیان چو ندارم غمیم نیست

کو مرغ دل به دام تو بی بال و پر شود

غمهای عشق را ندهد جای در درون

الا دلی که تیغ جفا را سپر شود

او با رقیب راغب و ترسم که چرخ نیز

آخر رفیق آن بت بیدادگر شود

رسوایی ار نتیجه عشق از نخست نیست

بر عاشق اشک و آه چرا پرده در شود

باشد سیه تر از شب مرگم هزار بار

روزی که در بهشت مرا بی تو سر شود

این است شرط پی سپری های راه عشق

کاول قدم رونده ز خود بی خبر شود

دستان اگر به ذیل هنر در زند همی

نزد خرد صفایی ما با خطر شود