گنجور

 
صفایی جندقی

ستاده بر سر راه تو دادخواهی چند

هزار ناله به لب هرکرا ز راهی چند

گناه نقض وفا را به کشتگان چه نهی

کنون که رنجه ی خون بی گناهی چند

چرا به یک نگهم نیم بسمل افکندی

تمام کن عمل ناقص از نگاهی چند

به موج اشک زنم دست و پا و فایده نیست

غریق بحر بلا را خود از شناهی چند

قد خمیده رخ زرد چشم تر لب خشک

به صدق عشق خود آورده ام گواهی چند

به ملک دل غم ترکان جدا جدا همه زیست

نساخت چون به یک اقلیم پادشاهی چند

برون که برد به خبر ترک سر که زین میدان

تهی فتاده ز سر افسر وکلاهی چند

از این خرابه به آن خانه نیست جز قدمی

توقف ار نکنی در حسابگاهی چند

صفایی از کس و ناکس به دوست گردان روی

خلاف عهد مبر سجده بر الهی چند