گنجور

 
صفایی جندقی

برس به داد دل ما که پادشاهی چند

رسیده اند به فریاد داد خواهی چند

گهی به زخمی و گاهم به مرهمی بنواز

به سوی ما فکن از مهر و کین نگاهی چند

کشد فراق چو ما را بدو سپار چرا

به گردن تو فتد خون بی گناهی چند

به خون من چه بود پاسخت که هست مرا

ز زلف و غمزه و خال و رخت گواهی چند

کدام شب به امیدی که روز از آن گذری

به سر نکرده ام از عمد خاک راهی چند

به صید صوفی و زاهد به دیر و کعبه خرام

خراب ساز کلیسا و خانقاهی چند

به حلقه حلقه ی گیسو بری ز ره دل ما

به راه خلق کنی از طناب چاهی چند

به دیده طره ی ترکان مرا نماید راست

ز خجلت خم زلف تو رو سیاهی چند

مبند باد به چنبر، به هاون آب مسای

چسود زین دو صفایی در اشک و آهی چند