گنجور

 
صفایی جندقی

فغان که نیست مرا در دهان زبانی چند

که از معانی حسنت کنم بیانی چند

کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی

کنم ز شام فراق تو داستانی چند

غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند

به یک بهار اگر برخورد خزانی چند

نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید

به سینه ماند همان حسرت فغانی چند

مگر به چنگ کنم یک ره آستین را

هزار ناحیه سودم بر آستانی چند

ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا

به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند

به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست

ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند

مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون

که نیست از همه هستی جز استخوانی چند

کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی

صنوبری که بود زیب بوستانی چند

به قدر چهر خود آزادکن صفایی را

ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند