گنجور

 
صفایی جندقی

سحرگهان که صبا نافه گستری می کرد

به باغ گل ز غمت پیرهن دری می کرد

به بوی موی تو سنبل به خویش می پیچید

به شوق روی تو بلبل سخنوری میکرد

هوا به رنگرزی درچمن چو بر می خاست

غمت به روی من آغاز زرگری میکرد

بدان امید که گردد بهای خاک درت

رخم مقابله با زر جعفری می کرد

توخود به دست کرامت ز پای بنشستی

وگرنه سرو کجا با توهمسری می کرد

نظر بدو توخود انداختی وگرنه کجا

به چشم شوخ تو نرگس برابری میکرد

صفایی از همه خیل خط فروشان کاش

خودی ز روی صفا از ریا بری می کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode