گنجور

 
صفایی جندقی

دردا که اشک خون به رخم کشف راز کرد

بازم به کار پرده دری برگ و ساز کرد

طومار غم که دیده ز مردم همی نهفت

برداشت دست از دل و بی پرده باز کرد

واعظ علاج عشق به هجرم حواله داشت

حمل حقیقت غم ما برمجاز کرد

جانان مرا برات رهایی به مرگ داد

بس لطف با من آن شه مسکین نواز کرد

بازم غمت که باهمه لاقیدی از دوکون

ما رانیازمند تو ای سرو ناز کرد

کمتر تحکمی که شد از عشق برعقول

محمود را مسخر حکم ایاز کرد

بادش زجفت ابروی طاق تو شرم ها

عابد که رو به قبله مسجد نماز کرد

با تاج شه ز دولت فقرم سری نماند

عشقت مرا به ترک کله سرافراز کرد

طوبی به روز وصل هم ای کاش داده بود

آن کو شراب فراق تو چندین دراز کرد

با فر بخت خویش صفایی کنم سپاس

کاقبال عشقم از دو جهان بی نیاز کرد