گنجور

 
صفایی جندقی

کس نیست کش از قصه ی دل راز توان کرد

شرحی ز غم دوست بدو باز توان کرد

انجام ندارد خبر عشق چه پرسی

این نیست بیانی که خود آغاز توان کرد

غم نیست ز بی بال و پری طایر دل را

پنداشت که از قید تو پرواز توان کرد

جز دل که مرا در شکن زلف تو آسود

گنجشک کجا همدم شهباز توان کرد

در وی نه چنان بسته تعلق که به زنجیر

از موی تو خوی دل ما باز توان کرد

هم رسم تو صیاد رسن تاب توان گفت

هم اسم وی استاد رسن باز توان کرد

یک ره ندهی کام من از لعل خود آخر

انصاف کجا شد چقدر ناز توان کرد

تا چند به خاک اشک زمین گرد توان ریخت

تاچند به چرخ آه فلک تاز توان کرد

خون زاد و غمم راحله ره آه و رفیق اشک

از خاک درت برگ سفر ساز توان کرد

با شرط تمامی مه تابان فلک را

نسبت نه بدان سرو سرافراز توان کرد

با خویش مکن نیز صفایی غم دل فاش

در برزخ بیگانه کجا باز توان کرد