گنجور

 
صفایی جندقی

فلک سرگشته تر گردد که با ما

ندارد هرگز آهنگ مدارا

چو بختم باژگون افتد که چون خویش

به دوران داردم پیوسته دروا

نه ازتوحید آسودم نه از شرک

نه طرف از کعبه بستم نه کلیسا

ز مستوری چه لافم یا ز مستی

نه کام از فسق حاصل شد نه تقوی

مرا کیشی برون از کفر و دین به

نه مسلم رهبرم باید نه ترسا

خدا را ناید از بیدل صبوری

دلی باید که تا پاید شکیبا

به صد جهد آخر از سودای عشقش

شدم چون حسن او در پرده رسوا

به کیش عشقم این زشت است باری

که بر دوزم نظر زان روی زیبا

نبندم دیده از دیدار خورشید

روا نبود که وامانم ز حربا

سراپا در منش بین تا بدانی

تهی از خود پرم از وی سراپا

صفایی من کیم کز عشق سرکش

خرد را گشت مشت خودسری را