گنجور

 
صفای اصفهانی

به عشق خویش مرا خوی داد دلبر من

دمی نشد که گذارد دل مرا بر من

به سینه‌ام ز غمش رازهاست بی‌حد و هست

هزار نکته ز هر راز او به خاطر من

مرا چه کار به خورشید حشر منتظران

که آفتاب شهود است سایه سر من

نشد شبی که نشد چشم من ستاره‌شمار

به هر مهی و تجلی نکرد اختر من

کنون ز عشق تو بس آفتاب و ماه دمید

ز آسمان دل ای آفتاب انور من

تسلطی‌ست مرا بر سر تمام ملوک

که خاک میکده عشق توست افسر من

مرا به سلطنت فقر راه داد و نمود

ممالک ملک ملک را مسخر من

نبود اگر غم عشقت تجلی ملکوت

نداد صیقل آیینه مکدر من

که بود ساقی و این باده‌ای که داد چه بود

چه شعله بود که در هم شکست ساغر من

مگر تجلی طور است عشق یار به دل

که پاره پاره شد از هم چو کوه پیکر من

چه دیر بود که از کعبه تافت تا سر خویش

به پای راهب او سود جان کافر من

بهشت من دل و رضوان من تجلی دوست

زلال جاریه اشعار روح‌پرور من

بجوی جان و دل و مزرع مراد صفا

چه آب‌ها که روان کرد دیده تر من