گنجور

 
صفای اصفهانی

به تار موی بتی شد سلاسل دل من

ببین به ضعف که یک موی شد سلاسل من

کشیده ابروی آن ترک نیم‌مست کمان

پی شکار دل این مرغ نیم بسمل من

به پرده دیدم و بی‌پرده در شمائل او

به شکل صورت تصویر شد شمائل من

چه فتنه بود که رفت از مقابل من و باز

نشسته است شب و روز در مقابل من

بزاد عشقم و پرورد و کشت و برد خاک

ندانم از چه بزاد آنکه بود قاتل من

بسوخت ز آتش و خاکسترم سپرد به باد

چه آب بود که از او سرسته شد گل من

خیال مغز به سر دارم و نهفته به پوست

به مغز خشک ببین و خیال باطل من

همیشه در سفرم باز در مقام خودم

که هم‌ترازوی ما هست برج محمل من

هزار مرحله طی کرده راه مانده هنوز

ز من بپرس که گویم کجاست منزل من

پدید گشت به یک عمر جستجوی که بود

من آنکه می‌دوم اندر قفاش در دل من

چه پرده بود که روشن نبود دیدهٔ دل

ز طلعتی که بود آفتاب محفل من

یکی‌ست شاهد و مشهود و آشکار و نهان

شوید جمع و نمایید حل مشکل من

فنای کون و مکان باشد و بقای صفاست

همانکه پیش تو دریاست هست ساحل من

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode