گنجور

 
فضولی

حباب نیست ز خون گرد دیده تر من

هوای غیر تو بیرون شده است از سر من

بسوخت آتش حیرت مرا نمی دانم

چه کرده ام ز چه رنجیده است دلبر من

بپای بوس توام ره بهیچ صورت نیست

مگر کشند بخاک ره تو پیکر من

کسی برابری من کجا تواند کرد

کنون که نیست کسی جز تو در برابر من

شدم هلاک ز درد و غم تو رحمی کن

بجان غمزده و چشم درد پرور من

بدور خط تو مشکل توانم آسودن

چنین که هر سر مو گشته خار بستر من

رقیب چند کنی منع او ز آزارم

مگو که قطع شود روزی مقرر من

حریف بزم غمم خون دل بس است میم

شراب وصل فضولی کجاست در خور من