گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

ز مغز و پوست برون رفته تا به دوست رسیدم

به جان دوست که از هر چه غیر اوست بریدم

خلیل وقتم و فارغ ز آفتاب و ز ماهم

رهین عشقم و بیگانه از سیاه و سفیدم

نبود ره که ز آفات جان برم به سلامت

نداده بود اگر دل به وصل دوست نویدم

ز دست این دل سودایی از تطاول زلفش

چه اشک‌ها که فشاندم چه آه‌ها که کشیدم

اگر هزار قیامت کند قیام نسنجد

به فتنه‌ای که من از قاتلش معاینه دیدم

مرا که رفعت خورشید بود در افق دل

به پیش ابروی آن ماه چون هلال خمیدم

چه غم که هیکل من شد غبار و جزو هوا شد

نسیم صبح سعادت شدم به خُلد وزیدم

من آن کبوتر قدسم که از فضای حقیقت

به حبس این قفس افتادم و دوباره پریدم

ز خانقاه طریقت مبر به صومعه ای دل

مرا که خرقهٔ زهد و ریای خویش دریدم

به خاک میکدهٔ عشق تا امید نبستم

نشد ز هستی موهوم خویش قطع امیدم

ز فیض پیر خرابات دوش در حرم دل

به یک نماز که بردم هزار راز شنیدم

بساط فقر به اورنگ سلطنت نفروشم

به نقد عمر گرانمایه این بساط خریدم

صفای سِرّم و در وحدت حقیقت هستی

نهان چو ذره و مانند آفتاب پریدم