گنجور

 
صفای اصفهانی

شب گذشته مرا دست عشق نصرت یاب

ز روی شاهد مقصود برفکند نقاب

شبی چو مار که بر گنج چار گوهر پاک

تنیده از دهن قیرگون سیاه لعاب

کشیده زنگی شب قیر چاهسار زمین

که موی شوید و رخساره زین سیه دولاب

فلک چو خیمه زنگاری و دو قطب در آن

مساوی و تد خیمه و مجره طناب

بچاه غرب خور و ماه در افول و محاق

ستاره پردگی و پرده ستاره سحاب

بخواب بود مرا بخت در سیاهی شب

نمیگشود گر آن ماه مست دیده ز خواب

گشود شب در صبح آفتاب طلعت یار

که آفتاب ز انوار اوست فتح الباب

سیاه موی برویش شب کشیده بروز

سپید روی در آن آتش دمیده ز آب

خطی چو کشتی خضرا بروی قلزم نور

دهان چو درج ل آلی و لب چو در خوشاب

بر آشیانه ئی از مشگ ناب باز سپید

نهاده بیضه سیمرغ زیر پر غراب

دو زلف بر دو بناگوش و تارک زنخش

ز مشگ دائره ماره است بر اقطاب

سواد طره او آسمان آینه گون

فروغ گونه او آفتاب عالمتاب

لبش عقیق مذابست و عقود گهر

خطش زمرد سوده ست بر عقیق مذاب

بگونه بر خم طبطاب ماند آن سر زلف

در آن خمست دل من چو گوی در طبطاب

سپید سیمبر و نافه سیاه بموی

ز نافه سنبل برسیم گشته زلف بتاب

خیال مویش باریک و خشک کرد مرا

که من نهال برومند بودم او لبلاب

عذاب من همه در وصل آن بهشتی روی

مقررست و شگفتست در بهشت عذاب

الا مه من در قتل من شتاب مکن

مرو که بیتو بخونم زمانه کرد شتاب

سپهر آب مرا داد از جگر چون خون

ستاره خون مرا ریخت بر زمین چون آب

گل و گلاب نیاید بکار باغم عشق

رخ تو چون گل و باران چشم من چو گلاب

دل من آینه آب داده است بزنگ

لب تو شکر آمیختست با عناب

شنیده بودم سیماب زاید از شنگرف

ندیده بودم شنگرف ریزدی سیماب

دواند دیده شنگرفی اشک سیمابی

بروی من که بود چون سبیکه زر ناب

ز زرد گونه من گیر ارتفاع نجوم

ز دست درد که ماند بسطح اسطرلاب

جناب میکده گردون گلوی می زده غرب

خم شراب کهن شرق و آفتاب شراب

سوار عشقم و از باده ام رکاب تهیست

غلام میکده می بر سوار ده برکاب

پیادگان بطریق فنا قدم ننهند

که خون راه رواست اینکه میرسد برکاب

نجات نیست کسی را که کشتی خردست

که بحر عشق بود بی کنار و بی پایاب

نشانه است فنا ایدل اربقا طلبی

منم کمان و توئی تیر و عشق پر عقاب

بگیر در هدف نفی خانه تابن پر

چنو که تیر خورد بر نشانه در پر تاب

چو عور گشتی از جامه صفات خودی

خدای پوشد از ذات خویش در تو ثیاب

ببحر عشق نمودم من آشنا وز دید

شراع کشتی دانش شکست در گرداب

حجاب شاهد من بود هستی من و عشق

رسید و هستی من بر دو کرد کشف حجاب

خدای دیدم و بس در کتاب جمع و وجود

که کس ندیده ازین خوبتر بدهر کتاب

مزن بدست سیه کار جان من در دل

تو صید رو به و دل غاب شیر شرزه غاب

تو خشک مغزی و این ملک مشک خیزتتر

تو تر مزاجی و این مرز آبگون سقلاب

در خدائی مگشای باب هستی خویش

که میگشایدت از این گشاد باب تباب

در تباب زند شهر را خراب کند

کسیکه تکیه کند از تمام شهر بباب

مزن دری که نباشد در مدینه علم

و یازده خلف آن باب فیض را بواب

شهان لم یلد و خسروان لم یولد

که آخرین ولد بالغند و اول باب

مبند دل تو ز امری بملک دنیی خلق

که ملک دنیی چون جیفه است و خلق کلاب

مکان عقل فلاطون لا مکان آمیخت

بخاک فاعتبر و امنه یا اولی الالباب

سپهر نقد مراکم عیار دید و ندید

قیاس من کرد از آفتاب و از مهتاب

ز آفتاب وز مهتاب چرخ بی خبرم

که آفتاب من از شرق وحدتست بتاب

بساط کثرت چون نسج عنکبوت و تو خام

در آن فتاده چو در نسج عنکبوت ذباب

جنود نفس تو با عقل در طراد و نبرد

فرشته تو و دیو تو در طعان و ضراب

مراست سینه چنو مجمر و هواست در آن

دمنده آتش و در آتشم دلیست کباب

ز عشق دوست که پنهان و آشکار من اوست

که سر غیبش ساریست در شهود و غیاب

مر از آب خرابات داد آب حیات

رساند از تک چاه عدم بجاه و ب آب

خراب کرد و بنا کرد زاب و خاک دگر

تبارک الله یکدست فضل و اینهمه آب

مرا که نغمه داود بوده در وادی

بلای عشق چو ایوب کرد در محراب

ندیده بود دلم مکتب معلم عشق

چو دید دید که در اوست صد هزار آداب

فری برین دل کز طره دید طلعت دوست

مرا فکند ز راه خطا بکوی صواب

فری بفر همایون و بخت مقبل من

که آفتاب ندارد چنو طلیعه و تاب

دلم تصرف دنیای بکر زشت نکرد

که دیو نفس مرا عقل داده بود سداب

جهان طبرزد و جلاب کودکست و بود

کبست و حنظل پیران طبر زد و جلاب

غم زمانه مخور در شباب با غم پیر

که پیر کرد مرا غم بعنفوان شباب

گرت بود سر بخت جوان به پیر گرای

چنو که دزد گراید بکوه در بشعاب

مجو مناصب و القاب پادشاه ولی

گذار پای بفرق مناصب و القاب

که ذی مناصب و القاب قلتبا نانند

کشیده پوست انسان بگوش و دم دواب

بیا که بنده خر بندگان مملکتی

بکوی دل که بود مالک قلوب و رقاب

مچر ز ارزن عصفور باز معرفتی

نشین بساعد سلطان و خوان لب لباب

ولاه خلق شبانند و خلق گله چه شد

در اینزمانه که گر کند و رهزن و قلاب

اگر ز مزرع شاهست حاصل غفلت

توان گریست برین کشت ظلم چون میراب

گر از ولاه بود نی ز شاه وای بشاه

که پاسبانان در رحمتند و شه بعذاب

کمان ظلم بدست زمانه است تو شاه

بگیر در هدف عدل خانه چون نشاب

شهی که بنده درویش پادشاه دل اوست

چنین رسید بگوش از سروش غیب خطاب

بدل کند دم تیغ و سم سمند ملوک

سراب را بمحیط و محیط را بسراب

نه در تصرف جاهل که افسرست و سریر

بنطع ملک چنو مهره و دین ملک لعاب

خدیو باید نقاد و داد بخش و حکیم

ببار عدل نه نباش و ناکس و نقاب

سزای افسر سلطان عدل گوهر علم

عدالتست نه خر مهره های جهل مجاب

مرا گهر شد خر مهره های جهل و چه سود

که برد مردم گوهر شناس را سیلاب

سخن چو تیر و سر انگشت جان کمان و نشان

صماخ گوش دل و آستین طبع قراب

قراب تیر من از آستین طبع منست

که هم سئوال مرا من دهم بطبع جواب

سخن چو عیسی خلاق طائر همت

چو احمدست کزو شد ابوتراب تراب

مقام احمد محمود پایگاه ولیست

که در معارج قوسین را نهاده بقاب

گرت ب آب قدا فلح نگشته نفس زکی

مکدرست که پوشیده کسوت قد خاب

مپوش کسوت قد خاب خواجه تصفیه کن

تو یوسفستی و این خویهای زشت ذئاب

بقبر قاقم و سنجاب تست خاک و کفن

تو اشک و آه کسان کرده قاقم و سنجاب

ز تنگ جای لحد اجتناب ممکن نیست

اگر جناب زمینی و گر سپهر جناب

تو خود گوزنی و آمال شیر آخته چنگ

تو گوسفند و امانیست گرگ تیز انیاب

دلست بر سر دریای فتنه کشتی نوح

چو نیست کشتی نتوان گذشت از دریاب

دل آسمان صفا واردات سر وجود

جنود نفس شیاطین و عشق تیر شهاب

بران بتیر شهاب این جنود شیطان کیش

که کیش شیطان کفرست و کفر نیست ثواب

رسی بسر ربوبیت از گدائی فقر

که هست بنده این در مربی ارباب

مرا مسبب اسباب بی سبب ره خویش

نمود و نیست سبب جز مسبب اسباب

کسی نمرده ب آب حیات دل نرسد

که هر که مرد درین ره مؤیدست و مصاب

چو برق خاطف بگذشت از صراط وجود

دل موحد و مشرک مقید احقاب

منظمست خرابات و کن فکان مختل

بنای میکده آباد و کائنات خراب

دلست طوبی ارباب دل که آیتشان

خدای گوید طوبی لهم و حسن م آب

بود ذهاب و ایاب وجود در کف دل

وجود بخش ذهابست و روحبخش ایاب

که نفخ صور سرافیل عشق رایت اوست

طراز پرده او آیت فلا انساب

تو از صحابه دل باش تا بچشم یقین

کنی مشاهده سر سید اصحاب