گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صفای اصفهانی

یکی مر است بمشکوی از سعادت حال

بتی چهارده ماه و مهی چهارده سال

دو خال بر دو لبش چون دو هندوی مقبل

دو زلف بر دو رخش چون دو جادوی محتال

بقد چو سروی و سروی چو ماه سیمین بر

برخ چو ماهی و ماهی چو لاله مشکین خال

چنانکه خامه مانی و رنده آزر

نبسته اند بدین خوب طلعتی تمثال

چهار چیزش ماند بچار چیز همی

بلی مناقشه را نیست راه در امثال

برش بسیم سپید و قدش بسرو بلند

رخش بماه منیر و لبش ب آب زلال

دو چیز دارم من از دو چیز او دایم

کزان دو چیز رهائی مراست امر محال

یکی ز هجر دهانش دلی چو چشمه میم

یکی ز عشق میانش قدی چو چنبر دال

ز من خیال میانش نهشته هیچ بجای

بغیر جسمی و آنهم ضعیف تر ز خیال

بغیر مویش گر من همی برآرم دست

بغیر کویش گر من همی فشانم بال

پریش باد همه حال من چو زلف بتان

سیاه باد همه روز من چو چشم غزال

ملال یافته خواهد ز من بپوشد روی

از آنکه گیرد آئینه را ز زنگ ملال

بدادخواهی غافل که دست خواهم داد

بذیل همت والای شاه فرخ فال

سلیل راد محمد شه آفتاب ملوک

که آفتاب ملوکست و کوکب اجلال

برادر شه جمجاه ناصرالدین شاه

شه ملوک که شاهیش را مباد زوال

خدایگان سلاطین شرق و غرب که نیست

بشرق و غربش از خسروان عدیل و مثال

خدایگان خراسان و رکن دولت و دین

که گوهرش بکفستی چو آب در غربال

شهی که رایت او راست همرکاب و ظفر

از آنکه رایت او هست آیت اقبال

ز برق تیغش بر جسم چرخ در آذر

ز سهم گرزش بر جان کوه در زلزال

همه شجاعان گر شیر شاه پیل شکن

همه دلیران گر شاه شیر شکال

ز تیغ اوست که جوزا چو پیکر ذاتت

نه از حقیقت خالی بل از تصور حال

بریخت عدلش گرگان فتنه را دندان

شکست حفظش شیران شرزه را چنگال

بصدر جاه بجسمست آسمان جمیل

بچرخ گاه بچهرست آفتاب جمال

سران سراسر پیشش چو پیش آینه زنگ

مهان تمامی نزدش چو نزد نور ز کال

ز بس بزرگی و دانش بنزد اوست حقیر

بروم اندر قیصر بهند و در چیپال

بهر طرف که کند روی از معالی بخت

بتخت نصرتش آید دوان باستقبال

فتوت و کرمش جفت با بزرگ و حقیر

سعادت و ظفرش یار از یمین و شمال

فتوت و کرمش را نکو سرودندی

نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال

ز ایزد متعالست این جلالت و جاه

نکرده کار بیهوده ایزد متعال

خدای جاه و جلالست و شاه نتواند

کند ستیزه کسی با خدای جاه و جلال

شهیست بالله کش قدر باشد و مقدار

بچرخ عزت خورشید سان بری ز همال

ثنا چه خوانی بگذشته قدر شاه صفا

هزار مرتبه زین هفت گنبد جوال

حضیض و بالا در زیر فر اوست بگو

هلال و بدر بود تا بنقص و تا بکمال

رخ محبش تابنده باد چو نان بدر

تن عدویش کاهیده باد همچو هلال