گنجور

 
سعیدا

حرف آن لب شنفتنم هوس است

سخن از باده گفتنم هوس است

سر او را که اظهر است از شمس

باز در دل نهفتنم هوس است

چون صبا خاک راه جانان را

به دم خویش رفتنم هوس است

عمرها غنچه خسب باید بود

نفسی گر شکفتنم هوس است

پرده از روی کار من بردار

گل داغم شکفتنم هوس است

در شب وصل، می به صرفه مده

مست با یار خفتنم هوس است

ای سعیدا ز حافظ امدادی

«شعر رندانه گفتنم هوس است»