گنجور

 
سعیدا

در خرابات مغانم جا بس است

از دو عالم ساغر و مینا بس است

کیست آرد طاقت نظاره اش

یک نگاه او به عالم ها بس است

شاهد همت بلندی های ما

در نظر آن قامت رعنا بس است

چون دهم فردا جواب نامه را

بی زبانی های ما گویا بس است

نیست مأوایی مرا جز بحر دل

جای گوهر در دل دریا بس است

قامت او عرش را پامال کرد

عشق را معراج آن بالا بس است

از جنونم کون بر هم می خورد

عالمی را این دل شیدا بس است

در نظر داریم دایم لعل یار

شاهد ما چشم خون پالا بس است

در مذاق من سعیدا تا ابد

ذوق آن یکتای بی همتا بس است